اینجا هیچ چیز طبیعی نیست
ژانر: وحشت 
پارت: دوم
نویسنده: امیرحسین 


آنا ، آنا حالت خوبه؟ 

این صداها اطرافم سرم می پیچید و متوجه نمی شدم ! کم کم هوشیاری بهم برگشت پدرم روبروم نشسته بود ، آروم نشستم ، سرم زگ زگ می کرد و سوت می کشید انگار دارن با اسب سرمو می کشن با درد گفتم چیشده؟
پدرم نزدیک تر اومد و گفت نگرانت شدیم دیشب برات تولد گرفته بودیم می خواستیم سورپرایزت کنیم تو از حال رفتی!
سریع گفتم چند ساعته من بی هوشم !
گفت ۶ ساعتی میشه مرخصی بهت دادن کمی استراحت کن غذات روی میزه منم میرم سرکار می تونی خودت تنها باشی دیگه یا بمونم؟
گفتم: نه بابا نمی خواد برو ، ممنون

 ملافه رو کشیدم روم و انداختم دور گردنم سرد بود و بهم حس خوبی می داد خواستم امروز به بهترین شکل استراحت کنم نسیم خنکی از پنجره داخل میومد و پرده سفید پنجره هم بین باد می رقصید  اونقدر به این تصویر خیره شدم که چشمام سنگینی کرد هنوز اتفاق دیروز رو فراموش نکرده بودم چه تولد مسخره ای!!! 
داشتم غرق در خواب می شدم که صدای باز شدن در توجهم رو جلب کرد با صدای بلندی گفتم بابا من واقعا خوبم لازم نیست چیزی بخری بیاری!!

صدایی نیومد از تخت بلند شدم کف پاهام انگار روی هزار تا تیغ بود اصلا نمی شد راه رفت !! آروم آروم رفتم جلوی در اتاق که توجهم به در خونه جلب شد با ماژیک قرمز روش نوشته بود هنوزم منتظری جسد پدرت رو ببینی ؟
دوباره خشکم زد و داد زدم بابا این اصلا چیز خوبی نیستا ممنون واقعا من تولد نمی خوام نیازی به این روش های احمقانه نیست!
به خونه نگاهی انداختم کسی نبود حتی توی سالن آپارتمان ! سرما از انگشتای پام رو بی حس کرد دویدم توی اتاق درو قفل کردم و به مایک (( یکی از ماموران اداره اطلاعات و دوست خانوادگی آنا )) زنگ زدم.
-الو آنا بیدار شدی حالت خوبه؟

+مایک بهم گوش کن تو دیروز خونه ما بودی
 درسته؟

-آره چطور؟

+پدرم قرار بود چه جوری منو سورپرایز کنه؟

_قرار بود وقتی خونه اومدی چراغا رو روشن کنیم و تولدت مبارک و این داستانامگه چیشده؟

+بزار ببینم یعنی شما اصلا بهم پیامک تهدید آمیز نفرستادین و کاغذی زیر گلدون نزاشتین؟

- نه ما همچین کاری نکردیم مگه بهت پیامک تهدید آمیز فرستادن؟ الو ؟ الو آنا؟

با استرس تند تند همه چی  رو به مایک گفتم از ترس می لرزیدم مایک گفت آنا گوشی رو قطع نکن من اون اطرافم الان میام اصلا از اتاقت خارج نشو شنیدی چی گفتم؟
- باشه باشه زود بیا منتظرتم

۳۰ دقیقه بعد

صدای مایک توی راه پله منو به خودم آورد سریع در اتاقو باز کردم که یهو

رمان ترسناک هزار فرسنگ نفرین قسمت دوم

رمان ترسناک اینجا هیچ چیز طبیعی نیست قسمت هفتم

رمان ترسناک هزار فرسنگ نفرین

رو ,آنا ,مایک ,نمی ,شدم ,گفتم ,پیامک تهدید ,به این ,به مایک ,شدم که ,اینجا هیچ

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ماشین های راه سازی و ساختمان سازی کوچک محمد سبزی press2020 حجت الاسلام دکتر سید رضا موسوی پوشش سیستم طب سنتی اسلامی ایرانی کلبه کیاوش Poetries زندگی کوتاهه وبلاگ مهدیه پوستفروشان